سلام ای ماه مهجور زمستانهای ابرآلود!
چرا دیگر نمیتابد سرودت از محاق رود
مگر روح اساطیر کهن باران بباراند
به روی سرزمین های اسیر حلقههای دود
به روی بام ها آیینهها گرم تماشایند
افق های تباهی را برآ ای طلعت موعود
نفیر کوزههای تشنه ی اعصار میگوید
که عشق - این ماه سرگردان- زمانی این حوالی بود
تو را با خوشه ی پروین همیشه جستجو کردم
از آن روزی که از پردیس جاویدان شدم مطرود
دلم را این پرستوی غریب آشیان بر دوش
بهار خاطراتت خوانده تا آفاق نامحدود
الا ای ماه مهجور زمستان های ابرآلود!
تو را تا کهکشان زخم موزونی دگر بدرود